کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
تعمق کردن. غوررسی کردن: ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف خوض. مولوی. معاندان بحسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). - خوض کردن در سخن، تعمق در معنی حرفی و کلامی کردن. رجوع به خوض شود
تعمق کردن. غوررسی کردن: ز آنکه پیوسته ست هر لوله بحوض خوض کن در معنی این حرف خوض. مولوی. معاندان بحسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). - خوض کردن در سخن، تعمق در معنی حرفی و کلامی کردن. رجوع به خوض شود
وجین کردن. بیرون کردن گیاهان خودرو و هرز از غله زار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خو شود: کنون روز ارجاسب را نو کنیم بطبع جوان باغ را خو کنیم. اسدی. باغ سنت به ابر نو کرده هر چه خود رسته بود خو کرده. سنائی
وجین کردن. بیرون کردن گیاهان خودرو و هرز از غله زار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خو شود: کنون روز ارجاسب را نو کنیم بطبع جوان باغ را خو کنیم. اسدی. باغ سنت به ابر نو کرده هر چه خود رسته بود خو کرده. سنائی
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عادت کردن. عادت گرفتن. استعاده. (منتهی الارب) : تا بدین طریق با نیک و بد روزگار خوی کند و عادت گیرد تا حوادث نفسانی اندر وی اثر نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدین سبب پیش از آنکه بسفر بیرون شود هر چه داند و گمان برد که او را در راه پیش خواهد آمد با آن خوی باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عرق. ارشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
عرق کردن. (یادداشت مؤلف). استحمام. (مهذب الاسماء). عَرَق. اِرشاح. رشح. (منتهی الارب) : و باشد که اندر شب یا وقتهای دیگر خوی کند (مسلول) و سبب آن ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اغتسال. خوی کردن اسب. نجد. خوی کردن از ماندگی. (از منتهی الارب)
اعتیاد. عادت کردن. تعوﱡد. معتاد شدن. مأنوس شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تدرﱡب. (از منتهی الارب). خوگیر شدن: منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته. رودکی. بدست شهان بر چو خو کرد باز شود زآشیان ساختن بی نیاز. اسدی. ما بغم خو کرده ایم ای دوست ما را غم فرست تحفه ای کز غم فرستی نزد ما هر دم فرست. خاقانی. توبدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. ما بگفتار خوشت خو کرده ایم ما ز شیر حکمت تو خورده ایم. مولوی. کریما برزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم. سعدی (بوستان). صراط راست که داند در آن جهان رفتن کسی که خو کند اینجابه راست رفتاری. سعدی
اعتیاد. عادت کردن. تَعَوﱡد. معتاد شدن. مأنوس شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تَدَرﱡب. (از منتهی الارب). خوگیر شدن: منم خو کرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته. رودکی. بدست شهان بر چو خو کرد باز شود زآشیان ساختن بی نیاز. اسدی. ما بغم خو کرده ایم ای دوست ما را غم فرست تحفه ای کز غم فرستی نزد ما هر دم فرست. خاقانی. توبدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. ما بگفتار خوشت خو کرده ایم ما ز شیر حکمت تو خورده ایم. مولوی. کریما برزق تو پرورده ایم به انعام و لطف تو خو کرده ایم. سعدی (بوستان). صراط راست که داند در آن جهان رفتن کسی که خو کند اینجابه راست رفتاری. سعدی
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی
شاد کردن. خشنود کردن. (ناظم الاطباء). خوشحال کردن: روان نیاکان ما خوش کنید دل بدسگالان پر آتش کنید. فردوسی. مگر دل خوش کند لختی بخندد ز مسعودی و از ریش بولاهر. فرخی. بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار. فرخی. و سیمجور نیکویی همی کرد و می گفت و دل مردمان خوش همی کرد. (تاریخ سیستان). پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سداب. ناصرخسرو. طیبات از بهر که للطیبین یار دل خوش کن مرنجان و ببین. مولوی. دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند. سعدی (گلستان). ، شفا دادن. تیمار کردن. چاره نمودن. علاج کردن. (ناظم الاطباء). صحت بخشیدن. (یادداشت مؤلف) : عسل خوش کند زندگان را مزاج ولی درد مردن ندارد علاج. سعدی. ، خشکانیدن، شیرین کردن: بیاورد پس پاسخ نامه پیش ورا گفت خوش کن از این کام خویش. فردوسی. ، خاموش کردن و اطلاق آن بر آتش وشمع اگرچه در اصل مجاز است ولیکن مشهور است، از گریه بازماندن. (آنندراج)، نیکویی کردن. منفعت رسانیدن. احسان کردن. (ناظم الاطباء)، معطر کردن. مطیب کردن: وهمه را به دارچینی و مصطکی و زعفران خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروی مسهل را به عود خام و مصطکی و سنبل و مانند آن خوش باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اصلاح او (اصلاح زهومتناکی بط و مرغابی) آن است که او را به سرکه پزند و به سداب و کرفس و پونه خوش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم. حافظ. خوش می کنم ببادۀ مشکین مشام جان کز دلق پوش صومعه بوی ریاشنید. حافظ. - جا خوش کردن، توقف کردن یا اقامت کردن و ماندن در جایی